ساعت 12و18 دقیقه ی ظهر چهارشنبه س
امروز نرفتم مدرسه
نمیدونم چرا
دلم میخواست برای همیشه همین جا توی اتاقم زیر نور آفتاب مینشستم و به صدای اذان گوش میدادم...
دیروز بعد از کلاس تاریخ
یکی از دختر های کلاسمون بلند شد رفت رو میزش
مغنعه شو مثل امامه گذاشت رو کلش و شروع کرد ادای امام خمینی رو در آوردن...
یکی با خنده بهش گفت ... ادای رهبر مملکت رو در نیار....
اونم خندید و گفت...چی میگی ؟ رهبر چیه؟ اومد رید تو مملکت رفت! داشتیم واسه خودمون با مینی ژوپ تو خیابون راه میرفتیم
اومدن جمعمون کردن!!!
همه زدن زیر خنده...
من ولی یک لحظه احساس کردم میون یک مشت مترسک احمقم...
میخواستم بلند شم و داد بزنم : تو حاضری چکمه ی آمریکایی ها رو لیس بزنی فقط به خاطر اینکه بتونی تو خیابون مینی ژوپ بپوشی؟؟
اما انگار یک چیزی راه گلومو گرفت..
حالت تهوع داشتم...
پاشدم رفتم توی حیاط ...
نمیدونم چقدر اون جا گوشه ی حیاط نشستم....
فقط میدونم وقتی چشمامو باز کردم یک قطره اشک گوشه ی چشمام بود...
15اسفند 86